شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان


  

چند روزیست سراپای ذهنم درگیر نظریه "گذر آینه ای" لکان است.روزی که به گذر آینه ای برخوردم با خودم به هزار شیوه کلنجار رفتم که ذهنم سمت مادرم نرود ولی چه تلاش مضحکانه ای!
برگشتم به کودکی ام ، به روزهایی که تازه بالغ شده بودم و با مسایل تازه ای روبرو، به اجتماعی شدنم در محیط دانشگاه و عاشق شدنم و تا امروز خودم را ورق زدم.
با خودم گفتم:
فروغ!
آینه هایت کم بوده ...
بسیار کم!

امروز اما بی مادر، فروپاشیده ای ام که تلاش های بی وقفه ی در نطفه خفه شده، به خنده وامیداردم . چند روز بود که آینه ها در سرم میچرخید و برکاغذ نمی آمدند تااینکه نوشته ی نازنین دوست دیرینه ام را در سوگ مادرش خواندم و جگرم آتش گرفت .رفتم برایش بنویسم که بازهم به یادم آمد هر سخنی در تسلای دل داغ دیده، شوخی وازه ها را میماند.

یادم آمد انسان در شادی و غم هایش بی نهایت تنهاست.
 "انسان"!
این موجود تنهای درک ناشدنی ...
این در اوج توانمندی، ناتوان ترین موجودات.

کنج تصویر مادرش خواندم که از او پرسیده عطرش را کجا میتوان بیابد و یادم آمد آن روزها که ترس رفتن مادرم، زندگی را برایم جهنم کرده بود، سطری چند برکاغذ به یادگاری گذاشتم و درست از عطر مادرم سخن گفتم! از اینکه کاش میتوانستم عطر تنش، بوی بودنش را جایی در جعبه ای کوچک نگه دارم که وقتی زندگی ام خالی از هر رنگ و طرحی میشود، کمی از آن عطر را به لحطه هایم بپاشم ...

آینه ها در سرم میچرخند و من بیگمان
بیگمانم به اینکه آینه هام بسیار اندک بوده اند ...


پی نوشت:

《مرحله ی آینه ای》(بین شش تا هجده ماهگی) به بُرهه ای اطلاق می شود که کودک برای نخستین بار خود را در آینه می شناسد. بر پایه ی این شناخت(یا در واقع «شناخت نادرست»، زیرا در آینه نه خودِنفس بلکه تصویری از نفس را می بیند) آرام آرام خود را فردی جدا از سایر افراد تلقی می کند. به بیان دیگر، خود را کامل تر و یکپارچه تر از آن می بیند که رشد جسمانی اش عملاً نشان می دهد. مرحله ی آینه ای، پیش درآمد برهه ی ورود به سامانی از فاعلیت ذهن است که لاکان آن را «امر خیالی» می نامد.
 طبق نظریه ی لاکان، اُبژه اولیه ی از دست رفته یعنی بدن مادر است که داستان زندگیِ ما را به پیش می راند و ما را وا می دارد تا در حرکت پایان ناپذیرِ مجازیِ میل، جایگزین هایی برای این بهشت گمشده بجوییم.


  • فروغ


در عکس ها، آینه و شیشه های صادق سایه دار که خودم را هجی میکنم،میفهمم زندگی چه زیر و زبرم کرده این سال ها ...
دخترک سرشاراز زندگی و شلوغی که دانشگاه را به طرفه العینی به آشوب میکشید، یا از سر سرخوشی با دوستانش؛ یا بر سر ارزش های ملی_فرهنگی_میهنی اش و فعالیت های فرهنگیش، یا بر سر غیرتی که در عشق داشت .آتش بودم و به اشاره ای شعله ور میشدم ، میسوزاندم هرکسی که دنیایم را نمیفهمید ! آن روزها خیال میکردم دنیا در دستانم است و چه یاغیگری ها که نمیکردم! سرشاز از خواستن، سرشار از باورهایی که مرا به هرسو -حتی دورترین ، ناشناخته ترین و نشدنی ترین ها-میکشید، صدای خنده هام گوش فلک را کر میکرد و من هنوز انعکاسش را در خاطراتم حس میکنم ، دلتنگ خودم که میشوم ناگاه از میان تصویرهای آن فروغ سرخوش ناخورده مست، صدای خنده هایی آشنا در جانم میپیچد و من نمیدانم بخندم یا حسرت بخورم .
زندگیست ...
آدم را مثل خمیری در دستانش ورز میدهد ؛ شکل میدهد.
تغییر میکنیم بی آنکه فهمیده باشیم کجای قصه ناگهان دیگری شده ایم .تنها چیزی که با آن میتوانیم خودمان و این تغییرها را محک بزنیم ،همین خاطرات است.همین خاطرات لعنتی که با هیچ قسم و آیه ای دست از سرمان برنمیدارند ؛ خاطره ها ما را ورق میزنند ؛ خودمان را به خودمان نشان میدهند ، خودمان را با خودمان غریبه میکنند ...
در سالهای اخیر از آنچه بوده ام ؛ ناخواسته فاصله گرفته ام ،دیگری شده ام و گاهی دلم برای خودم تنگ میشوم .دلم از آن خنده های کشدار پرسروصدا میخواهد که دنیا را هم به خنده وامیداشت .عمیق تر؛ آرام تر،گوشه گیرتر و غمگین تر شده ام 
دنیا یکی یکی دلبستگی هایم را از من گرفته و به من یاد داده دل به هیچ بودنی نبندم ، آموخته ام بودن ها را در لحظه قدر بدانم که هر لحظه چشم شور روزگار به این داشته ها میزند و من باز هم ناچار میشوم از دلبستگی هایم جدا بشوم ...
دختر عاشق پیشه ای که دیگر هیچگاه آنگونه دلش نمی لرزد، باور به عشق ندارد و هرلحظه دلش نهیب میزند که دست هر آمدنی در گردن هجران خواهد بود . این روزها به خودم که مینگرم بیگمان میشوم هیچ حادثه ای، هیچ از دست دادنی دیگر نمیتواند آنقدر که متلاشی شدم ، دوباره بندبند وجودم را از هم بگسلاند 
خرد و خمیر، تکه تکه ی بودنم را با صبوری، با گاهی به آخر رسیدن؛ گریه و هق هق ؛ با سوگ با فراق ، با گذر زمان ، دلخوش کردن به شادی های کوچک ساده، با تمام قدرتی که خدا در وجود یک زن نهادینه کرده است ،به هم چسبانده ام تا فقط زندگی را ادامه بدهم .
از این آدم خرد و خمیر به هم چسبیده شده خوشم می آید !
باورهاش را بقچه پیچ کرده و برای خودش گذاشته در تاریک ترین و بکرترین جای ذهن و قلبش، چشمانش را باز کرده تا دنیا را نه آنگونه که او دوست دارد، "آنگونه که هست" ببیند 
با تمام سختی،رفته در دل واقعیت ها 
دانسته زندگی غزل نیست ، حماسه است!
از این دختر کم حرف شده ی گوشه نشین خوشم می آید که داستان ها از سر گذرانده ،خودش را،خدایش را شناخته،با زندگی روبرو شده و دارد تلاش میکند با تمام توانی که برایش باقی مانده بهترین پایان را بسازد . .


  • فروغ

                     

از گرمی هوا و تب آسمان که کم میشود،نبض پاییز در خاطرات من جان میگیرد.مرا میبرد به شب ها و روزهایی که کاش بیخیالم میشدند،بیخیالشان میشدم!

این حال و هوای آمدن پاییز، همین متفاوت شدن احوال آسمان وقت غروب مرا دوباره به دلتنگی کشانده،بغض هایم را آبیاری میکند و ذهنم را ده ها چرا و کاش، خروارها جمله ی خبری که با نقطه های مرموز ذبح میشوند،شخم می زند .

داشتم فکر میکردم به اینکه سومین پاییز داغدار در راه است و وقتی به خودم، به همین حوالی نگاه میکنم از خودم میپرسم آیا نبودنش عادتمان شده؟ 

از خودم میپرسم اصلا نبودنی چنین عظیم ، چنین تحملسوز سزاست که عادت قلب هامان شود؟ و حسی که بی هیچ تردید از وجودم برمی آید، مرا توجیه میکند که هیچ نبودنی عادت نمیشود ...

نگاه میکنم 

به همین خانه، درخت های تنومند و کهنسال حیاط، به دیوارهای بی زبان که فریاد را مشق میکنند و چقدر ناتوانند !

مینگرم به جای جای این خانه، به اتاقش که گه گداری از سر دلتنگی گردش را میگیرم و جان میدمم به جانش،به تختش که مامن رنج های استخوان در هم شکنش بود و به تمام لباسهاش که همچنان سرجایشان باقی مانده اند .سرم را فرو میبرم در کمد پرجان معطرش،سعی میکنم بین نفس هام ردی از بوش از بودنش را شکار کنم 

عادت نمی کنیم !

فقط ناچاریم که بپذیریم 

عادت نمی کنیم 

تنها یاد میگیریم در خودمان فرو رویم و عمیق شویم ،نگاه میکنیم به دنیا و یاد میگیریم تمام آنچه داریم را هم در اصل نداریم ، که چه ناتوانیم ، چه ناچیزیم .و اینها عادت نیست ، ناچاری است ، بی چارگیست ..

سومین پاییز در نبودنش از راه میرسد و من یادم رفته است که پاییز برای قدم زدن ها و سرودن های عاشقانه بود، برای عشقبازی با باران. 

نبود هرکسی عادت بشود ، نبود یک مادر ، غمی است تحملسوز که بی صدا تو را از دورن ذره ذره میتراشد ، کم میکند و تو عادت نمیکنی، یاد میگیری که با غمی نهفته لبخند بزنی و زندگی را بازی کنی.از درون خالی میشوی و تمام این تلاش را در باور کهنه ی ناموثق سردی خاک خلاصه میکنند ...


بوی پاییز ، خیس کرده آسمان رنج هام را 

و این نخستین سال است که دیگر دل به عشق خوش نکرده ام ، باورهایم را گذاشته ام گوشه ای تا غبار بگیرد ، با تمام ترس هام جنگیده ام و میان این همه خستگی دلتنگ آغوش مادری شده ام که بودنش جبران تمام نداشتن ها بود ....


95.06.09

  • فروغ

زود بود
ولی
با این همه بهار که در چشم تو سبز است
بارش شعر در دل من دور نبود
بنیان می افکنی
و برزخیست است نگاه تو
که آتش بگیرم یا بگذرم ازجنگل چشم هات.

حضور تو،
بی بدیل هنرمندی است که می تراشدم،

صیقل میدهد و دیگری ام میکند در ترس رسیدن پاییزی دیگر 

ناکامی،خورد استخوان هام رفته
و دریغ!
چه مبارز بی اراده ای ام در جبهه ی چریکی چشمهات!
بهاروش سبزست
باران میشود به بایری لبخندهام
آغوشت
ناچشیده حتی مست میکند
و چوب خط های شبهای خماری از حد گذشته

 خودت اما خوب میدانی
عصر ناباوری هاست
باهزار حجت پر تپش سینه هم
باور نمیکنند
درهوای گرگ و میش همیشگی ام
مردادوار کودتا کرده ای ...


  • فروغ

دور حوض ، روبه روی مسجد شاه نشسته ام

جایی که از میان دوستداران جعلی و واقعی محیط زیست،نماد + 60 می بینم 

هوا کمی از بهاروشی اش گذشته، اما آنچه در این لحظه مرا واداشته با دستانی از سرما بی حس شده برایتان بنویسم ، تحلیلی جامعه شناسانه از این پدیده ی جهانی در اینجا و اکنون است :

رسانه قدرت عجیبی دارد ،همه ی ما می دانیم که در مراسم خاکسپاری روانشاد مرتضی پاشایی، بیش از 80% مردم سوار بر موجی رسانه ای به بهشت زهرا رفتند و من به خاطر دارم که برای اولین بار به چشم بسته شدن کامل متروی تهران را از شدت ازدحام مردم گواه شدم!

از دیگر مثال های قدرت رسانه ، می توانیم به کلیپ 15 ثانیه ای سیدمحمد خاتمی اشاره کرد.منکر نمی توان شد بسیاری از انگشت رنگی شده های 7 اسفند به دلیل همان 15ثانیه ی تکرار کننده ی سید اصلاحات ایران، راب دادند و حماسه آفریدند.

امشب بین مردم درست همان احساسی را دارم که روز خاکسپاری مرتضی پاشایی در ازدحام بی سابقه ی مردم داشتم .رگه های همین موج سواری را در سالیان پیش و حماسه های پیش از شاعت زمین به وفور شاهد بوده ایم .

دلم گرفته

برای زمین دلم گرفته

لعنت به این گوشی های دوربین دار و تمام جوامع مجازی که ما را از خودمان هم گرفته.من گوشه ای ایستادم و پس از شمارش معکوس برای خاموشی یک ساعته(که متاسفانه چیزی کمتر از نماد بود و تنها قسمت کوچکی از میدان زیبای نقش جهان خاموش شد)،فقط به مردممان نگریستم.به جد و با قاطعیت می توانم این ادعا دا داشته باشم که بیش از 60%این جمعیت دغدغه ی محیط زیست و زمین نداشتند! در بهترین حالت چیزی از اینکه قرار است یک ساعت چراغ ها خاموش شود می دانستند ولی چندنفراز ما دغدغه ی محیط زیست و زمینی پاک تر داشتیم؟

این تجمع و اینکه افراد زیادی در آن حضور داشتند اصلا بد نیست، حرف من ناآگاهی جامعه ی جوان کشور است و بی تفاوتی شان.وقتی می دیدم سرخوشانه ، بدون اندک تفکری یا آگاهی، فقط و فقط موبایل هایشان را در هوا گرفته اند و می خواهند برای به اشتراک گذاشتن "خودشان!"،عکس و فیلم بگیرند ، حالم از خودم و همان دو سه عکسی که گرفته بودم هم به هم خورد .

به گمانم انتخاب پدر ، عقلانی تر بود : در خانه ماند و بدون هیچ فیلم،عکس یا هرگونه خودنمایی به مدت یک ساعت با شمع و بی هیچ وسیله ی برقی، آخرین شب سالش را گذراند.

کاش در سال جدید به خودمان قول بدهیم مطالعه ی سرانه مان را اندکی_تنها اندکی_ بالا ببریم، به خودمان قول بدهیم برای داشتن زمینی پاک تر و هوایی سالم تر دستکم در کارهای ساده ای مثل تولید زباله یا عدم افراط گری در مصرف گوشت و عاداتی از این دست ، کوشا باشیم .به خودمان قول بدهیم از خودمان شروع کنیم،فرهنگ سازی کنیم ، از خانواده و دوست و فامیل خود آغاز کنیم و سفیر سیاره مان باشیم ...

میدان نقش جهان.

29 اسفند 94.ساعت زمین

  • فروغ

آدمیزاد ، در اوج توانمندی موجود ضعیفی است

آنگاه که نمی تواند جلوی حوادث ناگوار زندگی را بگیرد ، درست همان لحظه هایی که احساس می کند به هیچ جای جهان بر نخواهد خورد تمام شکست ها،از دست دادن ها و اشک هایش .

از سوی دیگر، همین آدمیزاد که من و شما باشیم ، در اوج همین ضعیف بودن در برابر حقیقت هستی، توانمندترین موجوداتیم.

وقتی در پس تمام شکست ها و از دست دادن ها، به خودت می آیی و می بینی "بی آنکه خواسته باشی"، همچنان ایستاده ای به زندگی!

شاید کیفیت زندگی ات پایین آمده باشد، اما همین که به خودت نگاه می کنی و می بینی همچنان علائم حیاتی در تو مثل عقربه های ساعت،منظم وجود دارد و زنده ای!خودت از خودت در می مانی و شگفت زده می شوی که چطکر تاب آورده ای ، چطور زنده مانده ای در پس غم ها و نمرده ای که پیشتر با فکر این از دست دادن ها و شکست ها،بی گمان می شدی خواهی مرد ! 

سخت جانی آدمیزاد از دردناک ترین و در عین حال از درخشان ترین ویژگی های اوست. این که تاب می آورد، اینکه چشم هاش هرچند شب قبل بهاری پر ابر را پشت سر گذاشته باشد ،هر صبح دوباره به زندگی سلام می کند شگفت آور است .

اینکه امروز در پس آن همه سختی ، با گذراندن آن همه از دست دادن، شاهد آن همه ناملایمتی روزگار و بدتر از آن آدم هایش بودن؛ در کنار تکرار هرلحظه ی نامردمی ها و صحنه های روح خراشی که خواب و بیداری ام را رها نمی کنند هنوز هم علائم حیاتی دارم، به خداوندی خدا که چیزی جز تعجب ندارد !


کم کم وقتی بیشتر می بینی، بیشتر از پا می افتی ، چیزهایی در تو معنا می شود، تعریف هایی در تو می شکند و به نتایج تلخ و از سویی خوشایند می رسی که "دنیا همین است" !همان جمله ای از از کودکی بر سر زبان پدرت شنیده ای ، از او ساده گذشته ای و در دلت گفته ای دنیا کجا همین است که برای من است ؟

تاجایی دلت می خواهد با دنیا بجنگی؛ نمی خواهی این ماهیت را بپذیری ، تلاش می کنی که ثابت ترین قوانین هستی را درهم بشکنی اما کم کم وقتی از دست دادن ها را می بینی، شکست ها را می پذیری و با چشم های باورت نظاره می کنی که آدمیزادی و دربرابر چیستی دنیا چه هستی، بیشتر بر رسالتی که به دوش داری، به بی بهایی دنیا ، به کوتاهی زندگی و بسیاری چیزها مومن می شوی که تورا تبدیل به آدمی دیگر می کند .


کاری به کیفیت زیستن ندارم ، همین که آدمیزادی که من باشم هنوز زنده ام ، مرا حیران چیستی ام می کند .... 

94.11.28


  • فروغ

روزی

من چهل ساله می شوم

و 

موهایم جوگندمی

حتما

بازهم

تنهایی قدم می زنم

و بازهم

هدایت می خوانم


تو هم 

هرگز خاطرت نیست

لبخندم

میان کدام کتاب فراموشی ات خاک می خورد

و اصلا برایت مهم نیست

تنها مخاطب زندگیِ یک زن بودن چه حسی دارد


لابد 

آن موقع دخترت عاشق شده

و سعی داری 

انتخاب منطقی را یادش دهی

و برای دوست داشتنش

دلیل عقلانی بخواهی

و یکروز

که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی

باهم

سری به کتاب های دانشگاهی ات می زنید

ناخودآگاه خشکت می زند

و یک لبخند عمیق 

از انبار کهنه دلت بیرون می آید

نفست حبس می شود

و من را به یاد می آوری

و مقایسه بین

یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات

با شریک زندگی کنونی ات

گند می زند به تمام دلایل منطقی ات

و بلاخره در چهل سالگی

متوجه می شوی

عاشقی منطق ندارد

و دوست داشتن 

دلیل...


 مهدی بهرامی (📌با اندکی تغییر در متن شعر.)

  • فروغ

در دنیایی که نگاهت به لب های من لبخند نمی شود
دیگرهیچ شعری مکتوب نخواهد شد
این واژه های سرد
این واژه های بی رمق
در دمای زیرصفر نبودنت
عاجزند از شعر شدن
حالا برای نبودنت هم حوصله ی مرثیه نیست
عشق
عمر زیادی نداشت
و ما فراموش کرده بودیم
قدر بوسه را دانستن
از نمازهای سروقت واجب تراست
فرصت کوتاه بود
به اندازه ی لحظه های ناب من کنار تو
و ما فراموش کردیم برای خوشبخت بودن
دست های گرم تو کافیست
هیچ دلتنگی ای دیگر شعر نمی شود
وقتی تو ولیعصر را تنها در آغوش می کشی
رمق از جان واژه گرفته شد
شبی که پشت میزهمیشگی کافه،نبودنم را لاجرعه سرکشیدی
حالا
هزار لبخند هم برصورت زاینده رود بنشیند
یا چشم های آبی شیخ لطف الله
خیس از دلتنگی ام باشد
هزار پاییز عاشقانه هم از سر چارباغ بگذرد
چه فرقی دارد
وقتی تو ولیعصر را سرخوشانه قدم می زنی؟...


94.10.03

  • فروغ
باید این شعر را برای تو می‌گفتم
در من امّا زاینده‌رود غمگینی از پا نشسته است
که آدم‌ها روی جنازه‌اش راه می‌روند
و پاشنهء کفش‌هایشان
در خاطرات خشک و خالیِ ما فرو می‌رود

دیگر 
قورباغه‌ها دم غروب نمی‌خوانند
و کلاغ‌های بلاتکلیف
روی تابلوی شناممنوع
به ماهیان مرده فکر می‌کنند

دیگر کسی در ساحلِ جاده‌ای خاکی قدم نمی‌زند
دیگر کسی روی پلی نمی‌ایستد
که پایه‌هایش در لبان خشک کویر، ترک خورده‌اند
دیگر هیچ‌کس،
هیچ‌کس در آب نمی‌افتد
(اینها را دیده‌ام که می‌گویم)

می‌دانی؟
من فکر می‌کنم رودخانه‌ها حق دارند
از ریختن به باتلاق خسته شوند
حق دارند
بروند دنبال دریا بگردند
حق دارند
مسیر سرنوشتشان را عوض کنند
امّا تو باور می‌کنی؟
بغض خاطره‌ای در گلوی سرچشمه گیر نکرده باشد؟
تو باور می‌کنی؟

چقدر باید این شعر را برای تو می‌گفتم
چقدر باید این شعر را برای تو می‌خواندم
پشت پلک‌های من امّا زاینده‌رود غمگینی‌ست
که جاری نیست
و دهانم را خشک کرده است

می‌خواهم چیزی بگویم،
نمی‌توانم
می‌خواهم بروم،
باید بروم،
و برای بردن اینهمه خاطره از این شهر
کیفِ کوچکِ من  جای زیادی ندارد

لیلاکردبچه
  • فروغ

روزهاست مشغول اندیشیدن به ژرفنای خودخواهی در وجود بشرم!آدمیزاد بالفطره خودخواه است .اینکه چند درصد از این ویژگی را خودآگاهانه و چه میزانی از آن را ناخودآگاه داراهستیم را نمیدانم چرا که من یک دختر ادبیاتی ام و چیزی از همان ادبیات هم نمیدانم چه برسد به دانش هایی چون روانشناسی ، جامعه شناسی و ...

این ها که گفتم مقدمه ای بود برای آنچه چندروزی است قلب مرا درهم فشرده و بیمناکم کرده از زندگی میان آدمیان...

خوب به یاد می آورم سال ها پیش وقتی تازه فهمیدم افسردگی چیست و عواقبش چگونه تیشه به ریشه ی زندگی و مافیهاش میزند،حالات غمگنانه ی من یا بیماری های جسمی که رشته وار به تنم هجوم می آوردند برای تمام اطرافیان و نزدیکانم جانفرسا بود.این نزدیکان که میگویم شامل خانواده میشود تا دوستان و یار و هرآنکس که بنا به اعضای بک گوهر بودنمان دگاز ناخوشی من ناخوش می شدند.

در مرور خاطراتم رسیدم به آنروزی که یار بر سر آشوب من سراپا تشویش میشد یا نگرانی های خانواده ام را به یاد می آورم.

حقیقت این است نمیدانم هرچه بیشترمیگذرد آدم ها بی رحم تر میشوند یا خودخواهی شان اصلی ثابت در آن ها دارد.

پنچ_شش روز پیش قلبم به سختی شکست هنگامی که دلیل دوری و محو شدن یکی از عزیزترین دوستانم را غمگین بودن وناخوشی ام یافتم و نمک،آن بود که خودش با زبانی صریح معترف بود به علت این نبودن !

همین صحبت ها باعث شد من برگردم به خیلی پیشترها،روزهایی حوالی 8سال پیش تا به امروز،یکی یکی دانشگاه اصفهان و جوانی ام را،پس از آن روزهای تهران نشینی و جاده بازی هایم را مرور کردم و دیدم گویا بسیاری رفته اند و بسیاری کمرنگ شده اند و آنان که مانده اند،در برابر رنج همنوعشان چیزی از دیواربیشتر نیستند.

اینکه چرا من یاهرانسان دیگری غمگین افسرده یا حتی دیوانه است بالاخره دلیلی دارد هرچند برای شما غیرمنطقی،اما برای خودش آنقدر محکم و محکمه پسندبوده که زندگی اش را به اینجا رسانده .

اگر کسی از دوستان یا نزدیکان شماحالش خوب نبود،حتی برای مدت بسیار،درکش کنید.خسته نشوید از خوب نبودنش و حتی اگرخسته میشوید درچشمانش نگاه نکنید بگویید خسته ام از هوب نبودنت!

گاهی بعضی آدم ها بسیارمهربانند،انسانند،دغدغه هایشان از جنس رژلب و مد روز مانتو و مدل مو نیست.دغدغه هایشان بزرگ وژرف است اما غمگینند،زندگی زیاد جام بلا خوردشان داده!اگر گاهی حوصله ی دلقک بازی ندارند،اگر گاهی کم می آورند برای خندیدن و فیلم بازی کردن،ترکشان نکنید.به خوبی هایشان بیندیشید،به مهربانی قلبشان و به حرف هایی که گاهی برای گفتن دارند و به درد دلتان می خورد...

دلم شکسته

اگر خسته شوم از خندیدن،اگرجسمم کم آورده در برابر روحم همه میروند و اگر می مانند تنها کالبد بی حاصل یک ماندنند!دلم گرفته چرا که با تمام وجود انسان را رعایت کرده ام اما به جرم مست از جام بلا بودن و قربت در بزن قربانش بروم خدا!،دورم خالی مانده و قلبم تنها...

شمارا به خدا انسان را رعایت کنید

شما را به خدا به مهربانی های آن آدم همیشه غمگین و همیشه ناخوش هم بیندیشید...


94.05.15


  • فروغ