شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

غریبه با خود

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ


در عکس ها، آینه و شیشه های صادق سایه دار که خودم را هجی میکنم،میفهمم زندگی چه زیر و زبرم کرده این سال ها ...
دخترک سرشاراز زندگی و شلوغی که دانشگاه را به طرفه العینی به آشوب میکشید، یا از سر سرخوشی با دوستانش؛ یا بر سر ارزش های ملی_فرهنگی_میهنی اش و فعالیت های فرهنگیش، یا بر سر غیرتی که در عشق داشت .آتش بودم و به اشاره ای شعله ور میشدم ، میسوزاندم هرکسی که دنیایم را نمیفهمید ! آن روزها خیال میکردم دنیا در دستانم است و چه یاغیگری ها که نمیکردم! سرشاز از خواستن، سرشار از باورهایی که مرا به هرسو -حتی دورترین ، ناشناخته ترین و نشدنی ترین ها-میکشید، صدای خنده هام گوش فلک را کر میکرد و من هنوز انعکاسش را در خاطراتم حس میکنم ، دلتنگ خودم که میشوم ناگاه از میان تصویرهای آن فروغ سرخوش ناخورده مست، صدای خنده هایی آشنا در جانم میپیچد و من نمیدانم بخندم یا حسرت بخورم .
زندگیست ...
آدم را مثل خمیری در دستانش ورز میدهد ؛ شکل میدهد.
تغییر میکنیم بی آنکه فهمیده باشیم کجای قصه ناگهان دیگری شده ایم .تنها چیزی که با آن میتوانیم خودمان و این تغییرها را محک بزنیم ،همین خاطرات است.همین خاطرات لعنتی که با هیچ قسم و آیه ای دست از سرمان برنمیدارند ؛ خاطره ها ما را ورق میزنند ؛ خودمان را به خودمان نشان میدهند ، خودمان را با خودمان غریبه میکنند ...
در سالهای اخیر از آنچه بوده ام ؛ ناخواسته فاصله گرفته ام ،دیگری شده ام و گاهی دلم برای خودم تنگ میشوم .دلم از آن خنده های کشدار پرسروصدا میخواهد که دنیا را هم به خنده وامیداشت .عمیق تر؛ آرام تر،گوشه گیرتر و غمگین تر شده ام 
دنیا یکی یکی دلبستگی هایم را از من گرفته و به من یاد داده دل به هیچ بودنی نبندم ، آموخته ام بودن ها را در لحظه قدر بدانم که هر لحظه چشم شور روزگار به این داشته ها میزند و من باز هم ناچار میشوم از دلبستگی هایم جدا بشوم ...
دختر عاشق پیشه ای که دیگر هیچگاه آنگونه دلش نمی لرزد، باور به عشق ندارد و هرلحظه دلش نهیب میزند که دست هر آمدنی در گردن هجران خواهد بود . این روزها به خودم که مینگرم بیگمان میشوم هیچ حادثه ای، هیچ از دست دادنی دیگر نمیتواند آنقدر که متلاشی شدم ، دوباره بندبند وجودم را از هم بگسلاند 
خرد و خمیر، تکه تکه ی بودنم را با صبوری، با گاهی به آخر رسیدن؛ گریه و هق هق ؛ با سوگ با فراق ، با گذر زمان ، دلخوش کردن به شادی های کوچک ساده، با تمام قدرتی که خدا در وجود یک زن نهادینه کرده است ،به هم چسبانده ام تا فقط زندگی را ادامه بدهم .
از این آدم خرد و خمیر به هم چسبیده شده خوشم می آید !
باورهاش را بقچه پیچ کرده و برای خودش گذاشته در تاریک ترین و بکرترین جای ذهن و قلبش، چشمانش را باز کرده تا دنیا را نه آنگونه که او دوست دارد، "آنگونه که هست" ببیند 
با تمام سختی،رفته در دل واقعیت ها 
دانسته زندگی غزل نیست ، حماسه است!
از این دختر کم حرف شده ی گوشه نشین خوشم می آید که داستان ها از سر گذرانده ،خودش را،خدایش را شناخته،با زندگی روبرو شده و دارد تلاش میکند با تمام توانی که برایش باقی مانده بهترین پایان را بسازد . .


  • فروغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی