غریبه با خود
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ
در عکس ها، آینه و شیشه های صادق سایه دار که خودم را هجی میکنم،میفهمم زندگی چه زیر و زبرم کرده این سال ها ...
دخترک سرشاراز زندگی و شلوغی که دانشگاه را به طرفه العینی به آشوب میکشید، یا از سر سرخوشی با دوستانش؛ یا بر سر ارزش های ملی_فرهنگی_میهنی اش و فعالیت های فرهنگیش، یا بر سر غیرتی که در عشق داشت .آتش بودم و به اشاره ای شعله ور میشدم ، میسوزاندم هرکسی که دنیایم را نمیفهمید ! آن روزها خیال میکردم دنیا در دستانم است و چه یاغیگری ها که نمیکردم! سرشاز از خواستن، سرشار از باورهایی که مرا به هرسو -حتی دورترین ، ناشناخته ترین و نشدنی ترین ها-میکشید، صدای خنده هام گوش فلک را کر میکرد و من هنوز انعکاسش را در خاطراتم حس میکنم ، دلتنگ خودم که میشوم ناگاه از میان تصویرهای آن فروغ سرخوش ناخورده مست، صدای خنده هایی آشنا در جانم میپیچد و من نمیدانم بخندم یا حسرت بخورم .
زندگیست ...
آدم را مثل خمیری در دستانش ورز میدهد ؛ شکل میدهد.
تغییر میکنیم بی آنکه فهمیده باشیم کجای قصه ناگهان دیگری شده ایم .تنها چیزی که با آن میتوانیم خودمان و این تغییرها را محک بزنیم ،همین خاطرات است.همین خاطرات لعنتی که با هیچ قسم و آیه ای دست از سرمان برنمیدارند ؛ خاطره ها ما را ورق میزنند ؛ خودمان را به خودمان نشان میدهند ، خودمان را با خودمان غریبه میکنند ...
در سالهای اخیر از آنچه بوده ام ؛ ناخواسته فاصله گرفته ام ،دیگری شده ام و گاهی دلم برای خودم تنگ میشوم .دلم از آن خنده های کشدار پرسروصدا میخواهد که دنیا را هم به خنده وامیداشت .عمیق تر؛ آرام تر،گوشه گیرتر و غمگین تر شده ام
دنیا یکی یکی دلبستگی هایم را از من گرفته و به من یاد داده دل به هیچ بودنی نبندم ، آموخته ام بودن ها را در لحظه قدر بدانم که هر لحظه چشم شور روزگار به این داشته ها میزند و من باز هم ناچار میشوم از دلبستگی هایم جدا بشوم ...
دختر عاشق پیشه ای که دیگر هیچگاه آنگونه دلش نمی لرزد، باور به عشق ندارد و هرلحظه دلش نهیب میزند که دست هر آمدنی در گردن هجران خواهد بود . این روزها به خودم که مینگرم بیگمان میشوم هیچ حادثه ای، هیچ از دست دادنی دیگر نمیتواند آنقدر که متلاشی شدم ، دوباره بندبند وجودم را از هم بگسلاند
خرد و خمیر، تکه تکه ی بودنم را با صبوری، با گاهی به آخر رسیدن؛ گریه و هق هق ؛ با سوگ با فراق ، با گذر زمان ، دلخوش کردن به شادی های کوچک ساده، با تمام قدرتی که خدا در وجود یک زن نهادینه کرده است ،به هم چسبانده ام تا فقط زندگی را ادامه بدهم .
از این آدم خرد و خمیر به هم چسبیده شده خوشم می آید !
باورهاش را بقچه پیچ کرده و برای خودش گذاشته در تاریک ترین و بکرترین جای ذهن و قلبش، چشمانش را باز کرده تا دنیا را نه آنگونه که او دوست دارد، "آنگونه که هست" ببیند
با تمام سختی،رفته در دل واقعیت ها
دانسته زندگی غزل نیست ، حماسه است!
از این دختر کم حرف شده ی گوشه نشین خوشم می آید که داستان ها از سر گذرانده ،خودش را،خدایش را شناخته،با زندگی روبرو شده و دارد تلاش میکند با تمام توانی که برایش باقی مانده بهترین پایان را بسازد . .
- ۹۵/۰۶/۱۹