دوباره حالِ همانروزهای 18 سالگیام را دارم...
همانروزهایی که خرد و دلم بد به جان هم افتادند و من دل را برگزیدم و ادبیات فارسی
را !
همانروزها بود که برادرم خط و نشان کشید و گفت این ره که تو میروی به ترکستان یا
همان حوالی است و من لبخند زدم گفتم راهم را نیمه نخواهم گذاشت که به ترکستان برسد
.همه میگفتند حقوق و من با دلم زندگی میکردم!
از ادبیات خواندن نه تنها پشیمان نشدم که هر روز و هر ساعت بیش از گذشته ، در دریای
عشقش غرق میشدم ، شنا میکردم و هربار تجلی تازهای بر من هویدا میشد .
ادبیات برای من ، یا بالنفسه، دنیایی است هم ژرف و هم وسیع .جا دارد که تا همه
ی عمر در او بگردی و بیاموزی و منش و نگرشت را وسیع کنی.
ادبیات به من آموخت که وسیع باشم و در یک کلام "زندگی" آموختم!
با آنکه در زمانهی ما هرکسی که بر مسند استادی یا به قول دانشجویان بر پشت
"جا استادی" مینشیند ، به راستی "استاد" نیست و دانشگاه اصفهان
هم از این ویژگی مستثنی نبود، ولی نخست آنکه من خوشوقت بودم که در محضر بزرگانی ادبیات
آموختم و آنقدر بزرگ بودند که کمرنگها را ندیدم و دوم اینکه عشقی که به ادبیات و دنیایش
داشتم با کم دانشی این مدرس و دید محدود آن یکی کم و زیاد نمیشد .
یادم نمیرود
هربار بر سر کلاسهای
دورهی کارشناسی
محو میشدم و میان سطر سطرِ بیهقی دنبال حق میگشتم و اشکهایم داغ منصورک را از
کتابم نسترد
یا شمس که میخواندم روحم بی درنگ در آسمان اتاقم تا صبح به سماع برمیخاست
شمس میخواند و من میرقصیدم...
ادبیاتِ عرفان دلنشین بود برایم
نخست با اسرار التوحید آغازیدم.کوتاهی جملهها و بلندای معنایش مسخم میکرد و چقدر
خوش بودم.زمان میگذشت و من هنوز سر دررسالهی قشیریه داشتم و مثنوی به بندبند جانم
گره خورده بود...
کیم و شاهنامهاش اما حکایتی دیگر داشت...
با رستم به کارزار میرفتم و با جریره میگریستم.با گردآفرید ایرانی بودنم را به
گیسوانم کوک میزدم و زنی میشدم سرتاپا افتخار.جنگیدن را فردوسی به من آموخت، عشق
را از لابه لای حماسه آموختم که عشق ، خود حماسهای است ...
حکیم دلم را دزدید!
باید برای ادبیات چیزی میشدم فراتر از یک دانشجو! انگار چیزی کم بود در آنچه
پیرامون خویش میدیدم.سالها برای شناساندن و شناختن فرهنگ میهنم کوشیده بودم و چهها
که برسرم آمد.کوروش و دوران تاریخش از رویاهای من حذف نمیشد.برادرم میگفت دچار
"باستانزدگی" شدهام! من اما انگار غباری بودم برخاسته از آنروها تا خویش
را در امروز احیا کنم...
راه من، فرهنگ و زبانهای باستانی شد.
من از این گزینش نیز خرسند باقی ماندم.آنزمان که به آرزوی کودکیام لباس امکان
پوشاندم و روبروی کتیبهی خشایارشا درتخت جمشید ایستادم و ناخودآگاه زیر لب :BaGa VaZaRag AuRaMaZDa.... چیزی در ژرفنای بودنم جوشید.من ایرانی بودم و راه من همین بود .انگار گذشته ایستاده
بود و با زبان کهنهی خویش با من امروزی سخن میگفت .
چه دشواریها که بر سر راه زبانهای باستانی بیچارهام کرد! حتی در تصوراتم هم
نمیگنجید این رشته تا به این اندازه دشوار باشد اما هربار فکر برگشتن در سرم میرفت
که جوانه بزند، گویی همان جوانهی تازه سبز شده مرا برجایم نگاه میداشت.
از سویی دشواریهای رشته و ازسویی ناآگاهی دیگران از اینکه من به جای درس خواندن،
سرگرمی دارم و چقدر آسان است و خوش به حالم! گرچه به راستی خوش به سعادتم بود در این
راه...
گام به گام بیستون را با داریوش خواندم
متن منشور حقوق بشر پدرم کوروش را برای نخستین بار خواندن توانستم و چقدر با شوق
گریستم .آنروز بود که غرور ایرانی بودن بند بند بودنم را فتح کرد.فتحی از جنس همان
فتح بابل!
تاریخ را پیش آمدم و به یادگار زریران و کارنامه ی اردشیربابکان رسیدم و شما نمیدانید
چه عشقی دارد تاریخ را به کهنگیاش خواندن با همان نوا و همان آوا...کتیههای ساسانی
یک به یک خوانده شد و من انگار بازگشته بودم به همان غباری که در تاریخ به نام من زده
شد!
سغدی و مانوی و گریه بر به دار کشیده شدن مانی تا آخری که هنوز نرسیده است!
مادر از دست رفت و من جاماندم اندکی...
به اندازه ی چهارفصل در جا زدهام ، اما گویی دیگر توان این رکود در روح من جا
نمیگیرد.
دوباره حالِ همانروزهای 18 سالگیام را دارم...
حالا من ماندهام و خرد و دل و چه پیکار دشخواری است برای ما انسانها!
اگر پی دل باشم ، آنهم منی که همهی عمر با دلم زیستهام، باید دوباره به دنیای
شعر و حماسه و عرفان و عشق بازگردم.واگر خرد باشد باید سختیِ نخواستنها و دوست نداشتنها
را با خود همهی عمر یدک کشم.
اینروزها غوغایی مرا درخود گرفته است...
93.05.05. اصفهان