شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


"9 ماه گذشت و نمی‌گذرد"

اینروزها
حالِ ایران را دارم
رضاخانم مرده است
و من دارم در خودم تکه تکه می‌شوم
بی‌آنکه کسی بداند چه زخم‌هایی زیر پوستم رشد می‌کند
شاهِ خوبی بود
با تمامِ دیکتاتوری‌اش
آبادی زندگی من به دستِ او بود...
حالا ایران که من باشم
بی رضاخان کم کم در خودم می‌میرم
اما مردن تدریجیِ مرا
هیچ کتاب تاریخی نخواهند نوشت...

93.05.1
اصفهان

  • فروغ


عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟

گاه عشق گم است،اما هست،هست،چون نیست.

عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. 

عشق از آن رو هست،که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند.

منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. 

می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است.

 بودنش عشق است.

رفتن و نگاه کردنش عشق است.

دست و قلبش عشق است.

در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.

 بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.

 شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی.

 نتوانی که بدانی.

 عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!


"جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی"

  • فروغ

درود بر آنان که خواننده‌ی دست خط منند!


روزگاری حوالی 7-6 سال پیش ، دفترچه ی دست‌خط من و بسیاری دیگر از دوستانی که می‌نوشتند و خوب هم می‌نوشتند همین وبلاگ‌ها و به اصطلاح ما فارسی دوستان"تارنگار"ها بود.

کم کم آشوب شبکه‌های اجتماعی دل‌ها و زندگی‌هایمان را گرفت و ما هم شدیم از عوام.

دروغتان نگویم ، عادت عکس گذاشتن و لایک جمع کردن و هی نخوانده ادای خواننده‌ها را درآوردن ما را هم گرفت!

زمان گذشت و نشستم پشت سرم را نگریستم. 

دیدم چه عقب گردی داشته‌ام ...

 چه روزها که از دست رفته است در هجوم همین حرکت‌های توده‌ای .زیر چهره‌ی دلربای تکنولوژی ما چه قامتی از زندگیمان خم کردیم.

داستان بازگشت من به دنیای وب نویسی همین بود.

دلم برای آن‌روزها تنگ شده است برای همان دغدغه‌ها. برای نابیِ همان خواننده‌ها که اگرچه کم بودند ولی هرکدام بر من دری به دریایی می‌گشودند و مرا رشد دادند .من دست‌پروده‌ی زمانم و یکی دو تن از دوستانی که در راه قلم برایم پدری کردند.

امید آن‌که قلممان استوار شود 

بی آن‌که قامتی خم کنیم...

  • فروغ

دوباره حالِ همانروزهای 18 سالگی‌ام را دارم...

همان‌روزهایی که خرد و دلم بد به جان هم افتادند و من دل را برگزیدم و ادبیات فارسی را !

همانروزها بود که برادرم خط و نشان کشید و گفت این ره که تو میروی به ترکستان یا همان حوالی است و من لبخند زدم گفتم راهم را نیمه نخواهم گذاشت که به ترکستان برسد .همه می‌گفتند حقوق و من با دلم زندگی می‌کردم!

از ادبیات خواندن نه تنها پشیمان نشدم که هر روز و هر ساعت بیش از گذشته ، در دریای عشقش غرق می‌شدم ، شنا می‌کردم و هربار تجلی تازه‌ای بر من هویدا می‌شد .

 

ادبیات برای من ، یا بالنفسه، دنیایی است هم ژرف و هم وسیع .جا دارد که تا همه ی عمر در او بگردی و بیاموزی و منش و نگرشت را وسیع کنی.

 ادبیات به من آموخت که وسیع باشم و در یک کلام "زندگی" آموختم!

با آن‍که در زمانه‌ی ما هرکسی که بر مسند استادی یا به قول دانشجویان بر پشت "جا استادی" می‌نشیند ، به راستی "استاد" نیست و دانشگاه اصفهان هم از این ویژگی مستثنی نبود، ولی نخست آنکه من خوش‌وقت بودم که در محضر بزرگانی ادبیات آموختم و آنقدر بزرگ بودند که کمرنگ‌ها را ندیدم و دوم اینکه عشقی که به ادبیات و دنیایش داشتم با کم دانشی این مدرس و دید محدود آن یکی کم و زیاد نمی‌شد .

یادم نمی‌رود

 هربار بر سر کلاس‌های دوره‌ی کارشناسی

محو می‌شدم و میان سطر سطرِ بیهقی دنبال حق می‌گشتم و اشک‌هایم داغ منصورک را از کتابم نسترد

یا شمس که می‌خواندم روحم بی درنگ در آسمان اتاقم تا صبح به سماع برمی‌خاست

شمس می‌خواند و من می‌رقصیدم...

ادبیاتِ عرفان دلنشین بود برایم

نخست با اسرار التوحید آغازیدم.کوتاهی جمله‌ها و بلندای معنایش مسخم می‌کرد و چقدر خوش بودم.زمان می‌گذشت و من هنوز سر دررساله‌ی قشیریه داشتم و مثنوی به بندبند جانم گره خورده بود...

کیم و شاهنامه‌اش اما حکایتی دیگر داشت...

با رستم به کارزار می‌رفتم و با جریره می‌گریستم.با گردآفرید ایرانی بودنم را به گیسوانم کوک می‌زدم و زنی می‌شدم سرتاپا افتخار.جنگیدن را فردوسی به من آموخت، عشق را از لابه لای حماسه آموختم که عشق ، خود حماسه‌ای است ...

 حکیم دلم را دزدید!

باید برای ادبیات چیزی می‌شدم فراتر از یک دانش‌جو! انگار چیزی کم بود در آنچه پیرامون خویش می‌دیدم.سال‌ها برای شناساندن و شناختن فرهنگ میهنم کوشیده بودم و چه‌ها که برسرم آمد.کوروش و دوران تاریخش از رویاهای من حذف نمی‌شد.برادرم می‌گفت دچار "باستان‌زدگی" شده‌ام! من اما انگار غباری بودم برخاسته از آنروها تا خویش را در امروز احیا کنم...

راه من، فرهنگ و زبان‌های باستانی شد.

من از این گزینش نیز خرسند باقی ماندم.آن‌زمان که به آرزوی کودکی‌ام لباس امکان پوشاندم و روبروی کتیبه‌ی خشایارشا درتخت جمشید ایستادم و ناخودآگاه زیر لب :BaGa VaZaRag AuRaMaZDa.... چیزی در ژرفنای بودنم جوشید.من ایرانی بودم و راه من همین بود .انگار گذشته ایستاده بود و با زبان کهنه‌ی خویش با من امروزی سخن می‌گفت .

چه دشواری‌ها که بر سر راه زبان‌های باستانی بی‌چاره‌ام کرد! حتی در تصوراتم هم نمی‌گنجید این رشته تا به این اندازه دشوار باشد اما هربار فکر برگشتن در سرم می‌رفت که جوانه بزند، گویی همان جوانه‌ی تازه سبز شده مرا برجایم نگاه می‌داشت.

از سویی دشواری‌های رشته و ازسویی ناآگاهی دیگران از اینکه من به جای درس خواندن، سرگرمی دارم و چقدر آسان است و خوش به حالم! گرچه به راستی خوش به سعادتم بود در این راه...

گام به گام بیستون را با داریوش خواندم

متن منشور حقوق بشر پدرم کوروش را برای نخستین بار خواندن توانستم و چقدر با شوق گریستم .آن‌روز بود که غرور ایرانی بودن بند بند بودنم را فتح کرد.فتحی از جنس همان فتح بابل!

تاریخ را پیش آمدم و به یادگار زریران و کارنامه‌ ی اردشیربابکان رسیدم و شما نمی‌دانید چه عشقی دارد تاریخ را به کهنگی‌اش خواندن با همان نوا و همان آوا...کتیه‌های ساسانی یک به یک خوانده شد و من انگار بازگشته بودم به همان غباری که در تاریخ به نام من زده شد!

سغدی و مانوی و گریه بر به دار کشیده شدن مانی تا آخری که هنوز نرسیده است!

 

مادر از دست رفت و من جاماندم اندکی...

 به اندازه ی چهارفصل در جا زده‌ام ، اما گویی دیگر توان این رکود در روح من جا نمی‌گیرد.

دوباره حالِ همانروزهای 18 سالگی‌ام را دارم...

حالا من مانده‌ام و خرد و دل و چه پیکار دشخواری است برای ما انسان‌ها!

اگر پی دل باشم ، آن‌هم منی که همه‌ی عمر با دلم زیسته‌ام، باید دوباره به دنیای شعر و حماسه و عرفان و عشق بازگردم.واگر خرد باشد باید سختیِ نخواستن‌ها و دوست نداشتن‌ها را با خود همه‌ی عمر یدک کشم.

 این‌روزها غوغایی مرا درخود گرفته است...

 

93.05.05. اصفهان

  • فروغ