به حسّ خوبی رسیده ام،
نقطهی آرامشی که با رسیدن به آن دیگر دلم برای "عشق" نمیلرزد
عاشقیهایم تمام شده، معراجهایم را رفتهام ، حتی به خدا رسیدهام
اینروزها دیگر حوصلهی عاشقی ندارم،
درست مثل زنی سالخورده که به عشق دوران جوانیاش از زاویهی تقدس مینگرد
هنوز دوستش دارد
میداند سیب نیست، که بر سر شاخهی صبر برسد
نارسیده دوستش دارد هنوز
و هیچکسی نیست که دیگر در دنیا بتواند عاشقش کند
دلم آرام است
درست مثل باد ملایمی که شاخههای درختان تازه سبز شدهی توت و خرمالوی حیاط را میرقصاند، دلخوشم!
اینروزها زندگی با زیربنای غمِ نبود نازنین مادرم، آرام است
غمگنانه
اما
آرام و در سکوت...
شدت برقهایی که روزگار به مغزم وارد کرد، آنقدر زیاد بود
که اینروزها احساس میکنم هیچ چیز و هیچ کس دیگر نمیتواند آرامشم را به هم بزند
نشستهام با کتابها عشقبازی میکنم
کسی که به معراج رفته
دیگر هوای پریدن ندارد...
94.01.25
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۴