خلوت
مادر آرمیده
و از هر لحظهای هوشیارتر مرا مینگرد، دستانش را بر شانههایم میگذارد و وقتی میفهمد چقدر دلتنگ آغوشش شدهام مرا به خویش میخواند.
انگار این سنگ سیاه، بهترین در دنیاست، بی کسیِ آغوشم را با گرمای آغوشی لبیک میگوید که تمام عمر مامن دلخستگیهایم بود.دیگران گرچه به سنگ ، سنگین مینگرند اما برای من گرمترین جای دنیاست وقتی از پس سنگ آغوش مادرم تن به تن، سینه به سینه حس میشود ...
مادر مرا در آغوش میگیرد و گرمایی از بن خاک به جگرم میرسد.گرمایی که از نوع سوختن نیست، دلگرمم میکند!
دهانش را به خرمایی شیرین میکنم و او به رسم مادرانگیاش برخاک، چشم از من برنمیدارد و لبخندش همیشگیاست...
سرطوق علم سیدالشهدا، در آسمان سمفونی غریبی را مینوازد و من با مادرم و خدا نشستهایم، گپ میزنیم...
سرمایی نیست باور کن!گرچه نام اینروزها زمستان است
دراین گوشه از دنیا، امنترین آغوش پذیرای پایدار من است
ابرها میخورند به سرطوق علم سیاه و من به یاد میآورم روزهایی را که دلم سیاهنشین هردویشان شد...
با میخورد به صورتم، گرچه خشک، گرچه سرد اما دستانش طعم همدلی میدهد. دست برگونهام میکشم که متبرک آستان اوست.سراپای بودنم را بوی خوش حضورش گرفته ، علم در آسمان به غریبیام میگرید و پری از بال کبوتر در آسمان میافتد تا اشک را از گونهی مادر پاک کند...
انگار خسته شده از خوابیده انگارشدنش، نشستهام سمت قلبش، قلبی که مهربان بود و مهربان به نبض شادیهای ما میزد، شاید غروب که شد دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم...
26بهمن93- اصفهان، برآستان مادر
- ۹۳/۱۱/۲۶
فقط میتونم بگم فراتر از عالی بود...