شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

خلوت

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۳۷ ب.ظ

مادر آرمیده

و از هر لحظه‌ای هوشیارتر مرا می‌نگرد، دستانش را بر شانه‌هایم می‌گذارد و وقتی می‌فهمد چقدر دلتنگ آغوشش شده‌ام مرا به خویش می‌خواند.

انگار این سنگ سیاه، بهترین در دنیاست، بی کسیِ آغوشم را با گرمای آغوشی لبیک می‌گوید که تمام عمر مامن دلخستگی‌هایم بود.دیگران گرچه به سنگ ، سنگین می‌نگرند اما برای من گرم‌ترین جای دنیاست وقتی از پس سنگ آغوش مادرم تن به تن، سینه به سینه حس می‌شود ...

مادر مرا در آغوش می‌گیرد و گرمایی از بن خاک به جگرم می‌رسد.گرمایی که از نوع سوختن نیست، دلگرمم می‌کند!

دهانش را به خرمایی شیرین می‌کنم و او به رسم مادرانگی‌اش برخاک، چشم از من برنمی‌دارد و لبخندش همیشگی‌است...

سرطوق علم سیدالشهدا، در آسمان سمفونی غریبی را می‌نوازد و من با مادرم و خدا نشسته‌ایم، گپ می‌زنیم...

سرمایی نیست باور کن!گرچه نام اینروزها زمستان است

دراین گوشه از دنیا، امن‌ترین آغوش پذیرای پایدار من است

ابرها می‌خورند به سرطوق علم سیاه و من به یاد می‌آورم روزهایی را که دلم سیاه‌نشین هردویشان شد...

با می‌خورد به صورتم، گرچه خشک، گرچه سرد اما دستانش طعم همدلی می‌دهد. دست برگونه‌ام می‌کشم که متبرک آستان اوست.سراپای بودنم را بوی خوش حضورش گرفته ، علم در آسمان به غریبی‌ام می‌گرید و پری از بال کبوتر در آسمان می‌افتد تا اشک را از گونه‌ی مادر پاک کند...

انگار خسته شده از خوابیده انگارشدنش، نشسته‌ام سمت قلبش، قلبی که مهربان بود و مهربان به نبض شادی‌های ما می‌زد، شاید غروب که شد دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم...


26بهمن93- اصفهان، برآستان مادر


  • فروغ

نظرات  (۱)

گاهی کلمات قاصرن
فقط میتونم بگم فراتر از عالی بود...
پاسخ:
تو همیشه به قلم من لطف داشتی 
خیلی خوشحالم از اینکه منو میخونی :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی