شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «مادرانه‌ها» ثبت شده است


  

چند روزیست سراپای ذهنم درگیر نظریه "گذر آینه ای" لکان است.روزی که به گذر آینه ای برخوردم با خودم به هزار شیوه کلنجار رفتم که ذهنم سمت مادرم نرود ولی چه تلاش مضحکانه ای!
برگشتم به کودکی ام ، به روزهایی که تازه بالغ شده بودم و با مسایل تازه ای روبرو، به اجتماعی شدنم در محیط دانشگاه و عاشق شدنم و تا امروز خودم را ورق زدم.
با خودم گفتم:
فروغ!
آینه هایت کم بوده ...
بسیار کم!

امروز اما بی مادر، فروپاشیده ای ام که تلاش های بی وقفه ی در نطفه خفه شده، به خنده وامیداردم . چند روز بود که آینه ها در سرم میچرخید و برکاغذ نمی آمدند تااینکه نوشته ی نازنین دوست دیرینه ام را در سوگ مادرش خواندم و جگرم آتش گرفت .رفتم برایش بنویسم که بازهم به یادم آمد هر سخنی در تسلای دل داغ دیده، شوخی وازه ها را میماند.

یادم آمد انسان در شادی و غم هایش بی نهایت تنهاست.
 "انسان"!
این موجود تنهای درک ناشدنی ...
این در اوج توانمندی، ناتوان ترین موجودات.

کنج تصویر مادرش خواندم که از او پرسیده عطرش را کجا میتوان بیابد و یادم آمد آن روزها که ترس رفتن مادرم، زندگی را برایم جهنم کرده بود، سطری چند برکاغذ به یادگاری گذاشتم و درست از عطر مادرم سخن گفتم! از اینکه کاش میتوانستم عطر تنش، بوی بودنش را جایی در جعبه ای کوچک نگه دارم که وقتی زندگی ام خالی از هر رنگ و طرحی میشود، کمی از آن عطر را به لحطه هایم بپاشم ...

آینه ها در سرم میچرخند و من بیگمان
بیگمانم به اینکه آینه هام بسیار اندک بوده اند ...


پی نوشت:

《مرحله ی آینه ای》(بین شش تا هجده ماهگی) به بُرهه ای اطلاق می شود که کودک برای نخستین بار خود را در آینه می شناسد. بر پایه ی این شناخت(یا در واقع «شناخت نادرست»، زیرا در آینه نه خودِنفس بلکه تصویری از نفس را می بیند) آرام آرام خود را فردی جدا از سایر افراد تلقی می کند. به بیان دیگر، خود را کامل تر و یکپارچه تر از آن می بیند که رشد جسمانی اش عملاً نشان می دهد. مرحله ی آینه ای، پیش درآمد برهه ی ورود به سامانی از فاعلیت ذهن است که لاکان آن را «امر خیالی» می نامد.
 طبق نظریه ی لاکان، اُبژه اولیه ی از دست رفته یعنی بدن مادر است که داستان زندگیِ ما را به پیش می راند و ما را وا می دارد تا در حرکت پایان ناپذیرِ مجازیِ میل، جایگزین هایی برای این بهشت گمشده بجوییم.


  • فروغ

                     

از گرمی هوا و تب آسمان که کم میشود،نبض پاییز در خاطرات من جان میگیرد.مرا میبرد به شب ها و روزهایی که کاش بیخیالم میشدند،بیخیالشان میشدم!

این حال و هوای آمدن پاییز، همین متفاوت شدن احوال آسمان وقت غروب مرا دوباره به دلتنگی کشانده،بغض هایم را آبیاری میکند و ذهنم را ده ها چرا و کاش، خروارها جمله ی خبری که با نقطه های مرموز ذبح میشوند،شخم می زند .

داشتم فکر میکردم به اینکه سومین پاییز داغدار در راه است و وقتی به خودم، به همین حوالی نگاه میکنم از خودم میپرسم آیا نبودنش عادتمان شده؟ 

از خودم میپرسم اصلا نبودنی چنین عظیم ، چنین تحملسوز سزاست که عادت قلب هامان شود؟ و حسی که بی هیچ تردید از وجودم برمی آید، مرا توجیه میکند که هیچ نبودنی عادت نمیشود ...

نگاه میکنم 

به همین خانه، درخت های تنومند و کهنسال حیاط، به دیوارهای بی زبان که فریاد را مشق میکنند و چقدر ناتوانند !

مینگرم به جای جای این خانه، به اتاقش که گه گداری از سر دلتنگی گردش را میگیرم و جان میدمم به جانش،به تختش که مامن رنج های استخوان در هم شکنش بود و به تمام لباسهاش که همچنان سرجایشان باقی مانده اند .سرم را فرو میبرم در کمد پرجان معطرش،سعی میکنم بین نفس هام ردی از بوش از بودنش را شکار کنم 

عادت نمی کنیم !

فقط ناچاریم که بپذیریم 

عادت نمی کنیم 

تنها یاد میگیریم در خودمان فرو رویم و عمیق شویم ،نگاه میکنیم به دنیا و یاد میگیریم تمام آنچه داریم را هم در اصل نداریم ، که چه ناتوانیم ، چه ناچیزیم .و اینها عادت نیست ، ناچاری است ، بی چارگیست ..

سومین پاییز در نبودنش از راه میرسد و من یادم رفته است که پاییز برای قدم زدن ها و سرودن های عاشقانه بود، برای عشقبازی با باران. 

نبود هرکسی عادت بشود ، نبود یک مادر ، غمی است تحملسوز که بی صدا تو را از دورن ذره ذره میتراشد ، کم میکند و تو عادت نمیکنی، یاد میگیری که با غمی نهفته لبخند بزنی و زندگی را بازی کنی.از درون خالی میشوی و تمام این تلاش را در باور کهنه ی ناموثق سردی خاک خلاصه میکنند ...


بوی پاییز ، خیس کرده آسمان رنج هام را 

و این نخستین سال است که دیگر دل به عشق خوش نکرده ام ، باورهایم را گذاشته ام گوشه ای تا غبار بگیرد ، با تمام ترس هام جنگیده ام و میان این همه خستگی دلتنگ آغوش مادری شده ام که بودنش جبران تمام نداشتن ها بود ....


95.06.09

  • فروغ

برشاخه‌های سبز

گنجشک‌ها یکصدا به دنبال تواند

نیستی‌ات،

برگ زرد و خشکیده‌ای است؛ جامانده میان جوانه‌ها

نه...

این خانه تکانی‌ها کمربسته‌اند به خم شدن من

گردفراق تو بر خانه

سترده نمی‌شود

حنای بهار بی رنگ شده

دلم را که بتکانم،

زخم‌ها دوباره سرباز می‌کنند

تقویم هم نمی‌داند

داغ تو بر دل ما

چهارفصلش، تیرست...


93.12.23

  • فروغ

مادر آرمیده

و از هر لحظه‌ای هوشیارتر مرا می‌نگرد، دستانش را بر شانه‌هایم می‌گذارد و وقتی می‌فهمد چقدر دلتنگ آغوشش شده‌ام مرا به خویش می‌خواند.

انگار این سنگ سیاه، بهترین در دنیاست، بی کسیِ آغوشم را با گرمای آغوشی لبیک می‌گوید که تمام عمر مامن دلخستگی‌هایم بود.دیگران گرچه به سنگ ، سنگین می‌نگرند اما برای من گرم‌ترین جای دنیاست وقتی از پس سنگ آغوش مادرم تن به تن، سینه به سینه حس می‌شود ...

مادر مرا در آغوش می‌گیرد و گرمایی از بن خاک به جگرم می‌رسد.گرمایی که از نوع سوختن نیست، دلگرمم می‌کند!

دهانش را به خرمایی شیرین می‌کنم و او به رسم مادرانگی‌اش برخاک، چشم از من برنمی‌دارد و لبخندش همیشگی‌است...

سرطوق علم سیدالشهدا، در آسمان سمفونی غریبی را می‌نوازد و من با مادرم و خدا نشسته‌ایم، گپ می‌زنیم...

سرمایی نیست باور کن!گرچه نام اینروزها زمستان است

دراین گوشه از دنیا، امن‌ترین آغوش پذیرای پایدار من است

ابرها می‌خورند به سرطوق علم سیاه و من به یاد می‌آورم روزهایی را که دلم سیاه‌نشین هردویشان شد...

با می‌خورد به صورتم، گرچه خشک، گرچه سرد اما دستانش طعم همدلی می‌دهد. دست برگونه‌ام می‌کشم که متبرک آستان اوست.سراپای بودنم را بوی خوش حضورش گرفته ، علم در آسمان به غریبی‌ام می‌گرید و پری از بال کبوتر در آسمان می‌افتد تا اشک را از گونه‌ی مادر پاک کند...

انگار خسته شده از خوابیده انگارشدنش، نشسته‌ام سمت قلبش، قلبی که مهربان بود و مهربان به نبض شادی‌های ما می‌زد، شاید غروب که شد دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم...


26بهمن93- اصفهان، برآستان مادر


  • فروغ


"9 ماه گذشت و نمی‌گذرد"

اینروزها
حالِ ایران را دارم
رضاخانم مرده است
و من دارم در خودم تکه تکه می‌شوم
بی‌آنکه کسی بداند چه زخم‌هایی زیر پوستم رشد می‌کند
شاهِ خوبی بود
با تمامِ دیکتاتوری‌اش
آبادی زندگی من به دستِ او بود...
حالا ایران که من باشم
بی رضاخان کم کم در خودم می‌میرم
اما مردن تدریجیِ مرا
هیچ کتاب تاریخی نخواهند نوشت...

93.05.1
اصفهان

  • فروغ