در دنیایی که نگاهت به لب های من لبخند نمی شود
دیگرهیچ شعری مکتوب نخواهد شد
این واژه های سرد
این واژه های بی رمق
در دمای زیرصفر نبودنت
عاجزند از شعر شدن
حالا برای نبودنت هم حوصله ی مرثیه نیست
عشق
عمر زیادی نداشت
و ما فراموش کرده بودیم
قدر بوسه را دانستن
از نمازهای سروقت واجب تراست
فرصت کوتاه بود
به اندازه ی لحظه های ناب من کنار تو
و ما فراموش کردیم برای خوشبخت بودن
دست های گرم تو کافیست
هیچ دلتنگی ای دیگر شعر نمی شود
وقتی تو ولیعصر را تنها در آغوش می کشی
رمق از جان واژه گرفته شد
شبی که پشت میزهمیشگی کافه،نبودنم را لاجرعه سرکشیدی
حالا
هزار لبخند هم برصورت زاینده رود بنشیند
یا چشم های آبی شیخ لطف الله
خیس از دلتنگی ام باشد
هزار پاییز عاشقانه هم از سر چارباغ بگذرد
چه فرقی دارد
وقتی تو ولیعصر را سرخوشانه قدم می زنی؟...
94.10.03
- ۰ نظر
- ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۰