شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

در دنیایی که نگاهت به لب های من لبخند نمی شود
دیگرهیچ شعری مکتوب نخواهد شد
این واژه های سرد
این واژه های بی رمق
در دمای زیرصفر نبودنت
عاجزند از شعر شدن
حالا برای نبودنت هم حوصله ی مرثیه نیست
عشق
عمر زیادی نداشت
و ما فراموش کرده بودیم
قدر بوسه را دانستن
از نمازهای سروقت واجب تراست
فرصت کوتاه بود
به اندازه ی لحظه های ناب من کنار تو
و ما فراموش کردیم برای خوشبخت بودن
دست های گرم تو کافیست
هیچ دلتنگی ای دیگر شعر نمی شود
وقتی تو ولیعصر را تنها در آغوش می کشی
رمق از جان واژه گرفته شد
شبی که پشت میزهمیشگی کافه،نبودنم را لاجرعه سرکشیدی
حالا
هزار لبخند هم برصورت زاینده رود بنشیند
یا چشم های آبی شیخ لطف الله
خیس از دلتنگی ام باشد
هزار پاییز عاشقانه هم از سر چارباغ بگذرد
چه فرقی دارد
وقتی تو ولیعصر را سرخوشانه قدم می زنی؟...


94.10.03

  • فروغ