شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۲ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است


از زمانی که خبر حالِ بد سایه را خوانده‌ام ، دلم عجیب گرفته بر بی کسیِ شعر....

نسل من با غزل‌هایش خاطره،بسیار دارند

پیرِغزل معاصر همین مرد است که همیشه انگار مهربانی از چشمانش هویداست 

"من" عاشقِ این مردم!

شاید بخندید ولی از نوجوانی آرزو داشتم روزی از نزدیک ببینمش، در آغوش بگیرمش و صورتم را در ریش‌های سفیدش تکان دهم ، آن لحظه بهترین حال دنیا بامن خواهد بود:)

ریش‌هایش حالتی خاص دارد، به قول دوستم می‌گوید ریش‌های سایه ، رستم را به یاد می‌آورد !

دلم اصلا نمی‌خواد از دستش بدهم، بدهیم...

ترس برم داشته انگار هنوز با از دست دادن غریبه‌ام، انگار هنوز مرگ بزرگترین کابوس زندگی من است ، مرگ را قلب چون منی هرگز پذیرا نخواهد شد...

مباد، مباد، مباد...

اما ادبیات را چه می‌شود؟

ارتباط موسیقی ایرانی با سایه و سایه با نواهای در گوشم...

بعد از سایه چه کسی اینگونه غزل فارسی را روی پا نگه می‌دارد؟ 

هم نسلان من

کسی را سراغ دارید در عرصه‌ی شعر؟

یا شفیعی کدکنی 

اگر نباشد دیگر کدام یک از ما چو او نه، یک دهم او پژوهشگر و نویسنده و شاعر هستیم؟!

حقیقت این است من می‌ترسم...

از بی کسیِ زبانی که چه پیشینه‌ای دارد!

از شعرگونگیِ یشت‌ها که با آن همه صلابت ،بی نوا می‌شود ...

از رودکی و بلخی که بی فرزند در تاریخ ، عقیم می‌شوند

خالی ماندن لحظه‌های عاشقانه‌ی نسل‌های پس از خودم از شعری ناب، غزلی نو و جاندار را چه کنم؟

شب‌های هجران را گردِ کهنگی غزل‌ها می‌گیرد و هیچ غزلی ناب سروده نخواهد شد انگار...

بیایید دعا کنیم بی غزل نشویم...


93.11.30

  


  • فروغ


عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟

گاه عشق گم است،اما هست،هست،چون نیست.

عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. 

عشق از آن رو هست،که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند.

منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. 

می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است.

 بودنش عشق است.

رفتن و نگاه کردنش عشق است.

دست و قلبش عشق است.

در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.

 بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.

 شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی.

 نتوانی که بدانی.

 عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!


"جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی"

  • فروغ