از زمانی که خبر حالِ
بد سایه را خواندهام ، دلم عجیب گرفته بر بی کسیِ شعر....
نسل من با غزلهایش خاطره،بسیار دارند
پیرِغزل معاصر همین مرد است که همیشه انگار مهربانی از چشمانش هویداست
"من" عاشقِ این مردم!
شاید بخندید ولی از نوجوانی آرزو داشتم روزی از نزدیک ببینمش، در آغوش بگیرمش و صورتم را در ریشهای سفیدش تکان دهم ، آن لحظه بهترین حال دنیا بامن خواهد بود:)
ریشهایش حالتی خاص دارد، به قول دوستم میگوید ریشهای سایه ، رستم را به یاد میآورد !
دلم اصلا نمیخواد از دستش بدهم، بدهیم...
ترس برم داشته انگار هنوز با از دست دادن غریبهام، انگار هنوز مرگ بزرگترین کابوس زندگی من است ، مرگ را قلب چون منی هرگز پذیرا نخواهد شد...
مباد، مباد، مباد...
اما ادبیات را چه میشود؟
ارتباط موسیقی ایرانی با سایه و سایه با نواهای در گوشم...
بعد از سایه چه کسی اینگونه غزل فارسی را روی پا نگه میدارد؟
هم نسلان من!
کسی را سراغ دارید در عرصهی شعر؟
یا شفیعی کدکنی
اگر نباشد دیگر کدام یک از ما چو او نه، یک دهم او پژوهشگر و نویسنده و شاعر هستیم؟!
حقیقت این است من میترسم...
از بی کسیِ زبانی که چه پیشینهای دارد!
از شعرگونگیِ یشتها که با آن همه صلابت ،بی نوا میشود ...
از رودکی و بلخی که بی فرزند در تاریخ ، عقیم میشوند
خالی ماندن لحظههای عاشقانهی نسلهای پس از خودم از شعری ناب، غزلی نو و جاندار را چه کنم؟
شبهای هجران را گردِ کهنگی غزلها میگیرد و هیچ غزلی ناب سروده نخواهد شد انگار...
بیایید دعا کنیم بی غزل نشویم...
93.11.30
- ۱ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۹