نه! انگار زندگی بیخیالمان نمیشود!
هرچه ما سربه زیرتر و آرام تر امروز را رهسپار فردا
میکنیم ، او خوشش میآید یادمان بیندازد که روزگار بدی داریم.
اینکه گفتم براعت استهلال داستان غمزدگیِ من است در
این روزها...
اما متن سخن چه میخواهد بگوید ؟
:
دوستی دارم که نگاهش پر از جسارت است، من ایستادگی
را از قامت شکیباییاش اموختهام و عجیب، لبخندهایش همیشگی است چه نجیبانه میخندد
...مژدهاور مهربانی است شاید بیآنکه بخواهد اینگونه است اینگونه خوب ، مهربان و
محکم!
داستانمان اما نمیدانم از کجا آغاز شد، یادم نمیآید
در کدام روزهای دانشگاه اصفهان و کدام دانشکده همدیگر را دیدیم و دست رفاقت به هم
دادیم ولی او همیشه از جسورترین دانشجوهای هم دورهای ما بود که حرفش را میزد و
حقش را میگرفت به هر قیمتی که برایش تمام میشد. او جز انگشتشمارهای دختر بود که
در دانشگاه دلاورانه پای حرفش میایستاد و ایستادگی در وجودش بود، آرمانش بود موجوار...
دانشگاه که تمام شد، دوستیها جای خودش ماند و
انگار همین زمان است که مهر اصالت به رفاقتها و حتی خاطرات میزند. تا به حال
تجربه کردهای شاید کسی را سال به سال نبینی اما انگار هر روز و هرلحظه با تو در
خاطرات در تنهاییهایت زیسته است ؟ رابطهی ما با دوری من از اصفهان و دانشگاهش
این چنین رنگی گرفت اما انگار قوام پایههایش بیشتر شد انگار گرد زمان به به
خاطراتمان نشست حال دیگریمان داد تااینکه من دوباره اصفهانی شدم با تمام اصفهانی
ماندنم در شهر دود و غربت!
هراس از دست دادن را مشق میکردم و مادرم را از دست
رفتنی میدیدم که تازه شنیدم به جان قهرمانم هم درد یورش برده. چه حالی داشتم...
نمیدانستم چگونه میتوان ایستاد و خم نشد...
لحظه به لحظهی آن روزها با من بود، روزهای سخت
بیماری را در سکوت و بی خبری و تنهایی گذرانده بود چرا که عادت نداشت کسی جز راست
قامتیاش را ببیند ، یک قهرمان با تمام زوایای پنهانش...در آخرین روزهای مادر، آمد
و کنارم بود، مادر که رفت بود و کنارم بود و تنها کسی بود که از آن همه جمعیت گفت
:میدانم آرام بودن سزای دل تو نیست، میدانم فراموش نمیشود میدانم حق داری نعره
بکشی، بگریی و تنها زمان اندکی تورا پذیرا میکند و آرام، نه!
آنروز وقتی مسجد صدای نعرههای مرا در دل گنبدش پخش
میکرد ، او بود و گلهای گلایول سفیدی که در دستش، سیاهی چشمانش را پر رنگ تر
کرده بود، صبورانه بر بی مادریام میگریست...
با تمام حال بدی که داشتم و صدایی که صوتش را در
سوگ از دست داده بود، گفتم:
من جنگیدم
به روایتی پیروز
به روایتی باختم!
تو بجنگ، که به هر روایتی پیروز شوی
و آغوشمان اشکهای یکدیگر را یک نفس ، سر کشید...
ما بودیم،
رفیقانه در
زندگی هم رخنه کرده بودیم بی آنکه دیدارها زود به زود باشد...
حالا قهرمان من دوباره ناخوش است، به من قول داده
بجنگد، آن طور که به هر روایتی پیروز شود...
او پیروز میدان زندگی است
میدانم..
_________
پ ن: دعا کنید قهرمان من دوباره از بن وجود
بخندد...