شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

به حسّ خوبی رسیده ام، 
نقطه‌ی آرامشی که با رسیدن به آن دیگر دلم برای "عشق" نمی‌لرزد
عاشقی‌هایم تمام شده، معراج‌هایم را رفته‌ام ، حتی به خدا رسیده‌ام
اینروزها دیگر حوصله‌ی عاشقی ندارم،
درست مثل زنی سالخورده که به عشق دوران جوانی‌اش از زاویه‌ی تقدس می‌نگرد
هنوز دوستش دارد
می‌داند سیب نیست، که بر سر شاخه‌ی صبر برسد
نارسیده دوستش دارد هنوز
و هیچکسی نیست که دیگر در دنیا بتواند عاشقش کند
دلم آرام است
درست مثل باد ملایمی که شاخه‌های درختان تازه سبز شده‌ی توت و خرمالوی حیاط را می‌رقصاند، دلخوشم!
اینروزها زندگی با زیربنای غمِ نبود نازنین مادرم، آرام است
غمگنانه 
اما
آرام و در سکوت...
شدت برق‌هایی که روزگار به مغزم وارد کرد، آنقدر زیاد بود
که اینروزها احساس می‌کنم هیچ چیز و هیچ کس دیگر نمی‌تواند آرامشم را به هم بزند
نشسته‌ام با کتاب‌ها عشقبازی می‌کنم
کسی که به معراج رفته
دیگر هوای پریدن ندارد...


94.01.25

  • فروغ

برشاخه‌های سبز

گنجشک‌ها یکصدا به دنبال تواند

نیستی‌ات،

برگ زرد و خشکیده‌ای است؛ جامانده میان جوانه‌ها

نه...

این خانه تکانی‌ها کمربسته‌اند به خم شدن من

گردفراق تو بر خانه

سترده نمی‌شود

حنای بهار بی رنگ شده

دلم را که بتکانم،

زخم‌ها دوباره سرباز می‌کنند

تقویم هم نمی‌داند

داغ تو بر دل ما

چهارفصلش، تیرست...


93.12.23

  • فروغ

نه! انگار زندگی بیخیالمان نمی‌شود!

هرچه ما سربه زیرتر و آرام تر امروز را رهسپار فردا می‌کنیم ، او خوشش می‌آید یادمان بیندازد که روزگار بدی داریم.

اینکه گفتم براعت استهلال داستان غمزدگیِ من است در این روزها...

اما متن سخن چه می‌خواهد بگوید ؟

:

دوستی دارم که نگاهش پر از جسارت است، من ایستادگی را از قامت شکیبایی‌اش اموخته‌ام و عجیب، لبخندهایش همیشگی است چه نجیبانه می‌خندد ...مژده‌اور مهربانی است شاید بی‌آنکه بخواهد اینگونه است اینگونه خوب ، مهربان و محکم!

داستانمان اما نمی‌دانم از کجا آغاز شد، یادم نمی‌آید در کدام روزهای دانشگاه اصفهان و کدام دانشکده همدیگر را دیدیم و دست رفاقت به هم دادیم ولی او همیشه از جسورترین دانشجوهای هم دوره‌ای ما بود که حرفش را می‌زد و حقش را می‌گرفت به هر قیمتی که برایش تمام می‌شد. او جز انگشت‌شمارهای دختر بود که در دانشگاه دلاورانه پای حرفش می‌ایستاد و ایستادگی در وجودش بود، آرمانش بود موج‌وار...

دانشگاه که تمام شد، دوستی‌ها جای خودش ماند و انگار همین زمان است که مهر اصالت به رفاقت‌ها و حتی خاطرات می‌زند. تا به حال تجربه کرده‌ای شاید کسی را سال به سال نبینی اما انگار هر روز و هرلحظه با تو در خاطرات در تنهایی‌هایت زیسته است ؟ رابطه‌ی ما با دوری من از اصفهان و دانشگاهش این چنین رنگی گرفت اما انگار قوام پایه‌هایش بیشتر شد انگار گرد زمان به به خاطراتمان نشست حال دیگری‌مان داد تااینکه من دوباره اصفهانی شدم با تمام اصفهانی ماندنم در شهر دود و غربت!

هراس از دست دادن را مشق می‌کردم و مادرم را از دست رفتنی می‌دیدم که تازه شنیدم به جان قهرمانم هم درد یورش برده. چه حالی داشتم... نمی‌دانستم چگونه می‌توان ایستاد و خم نشد...

لحظه به لحظه‌ی آن روزها با من بود، روزهای سخت بیماری را در سکوت و بی خبری و تنهایی گذرانده بود چرا که عادت نداشت کسی جز راست قامتی‌اش را ببیند ، یک قهرمان با تمام زوایای پنهانش...در آخرین روزهای مادر، آمد و کنارم بود، مادر که رفت بود و کنارم بود و تنها کسی بود که از آن همه جمعیت گفت :می‌دانم آرام بودن سزای دل تو نیست، می‌دانم فراموش نمی‌شود می‌دانم حق داری نعره بکشی، بگریی و تنها زمان اندکی تورا پذیرا می‌کند و آرام، نه!

آن‌روز وقتی مسجد صدای نعره‌های مرا در دل گنبدش پخش می‌کرد ، او بود و گل‌های گلایول سفیدی که در دستش، سیاهی چشمانش را پر رنگ تر کرده بود، صبورانه بر بی مادری‌ام می‌گریست...

با تمام حال بدی که داشتم و صدایی که صوتش را در سوگ از دست داده بود، گفتم:

من جنگیدم

به روایتی پیروز

به روایتی باختم!

تو بجنگ، که به هر روایتی پیروز شوی

و آغوشمان اشک‌های یکدیگر را یک نفس ، سر کشید...

ما بودیم،

 رفیقانه در زندگی هم رخنه کرده بودیم بی آنکه دیدارها زود به زود باشد...

حالا قهرمان من دوباره ناخوش است، به من قول داده بجنگد، آن طور که به هر روایتی پیروز شود...

او پیروز میدان زندگی است

می‌دانم..
_________

پ ن: دعا کنید قهرمان من دوباره از بن وجود بخندد...

 


  • فروغ


از زمانی که خبر حالِ بد سایه را خوانده‌ام ، دلم عجیب گرفته بر بی کسیِ شعر....

نسل من با غزل‌هایش خاطره،بسیار دارند

پیرِغزل معاصر همین مرد است که همیشه انگار مهربانی از چشمانش هویداست 

"من" عاشقِ این مردم!

شاید بخندید ولی از نوجوانی آرزو داشتم روزی از نزدیک ببینمش، در آغوش بگیرمش و صورتم را در ریش‌های سفیدش تکان دهم ، آن لحظه بهترین حال دنیا بامن خواهد بود:)

ریش‌هایش حالتی خاص دارد، به قول دوستم می‌گوید ریش‌های سایه ، رستم را به یاد می‌آورد !

دلم اصلا نمی‌خواد از دستش بدهم، بدهیم...

ترس برم داشته انگار هنوز با از دست دادن غریبه‌ام، انگار هنوز مرگ بزرگترین کابوس زندگی من است ، مرگ را قلب چون منی هرگز پذیرا نخواهد شد...

مباد، مباد، مباد...

اما ادبیات را چه می‌شود؟

ارتباط موسیقی ایرانی با سایه و سایه با نواهای در گوشم...

بعد از سایه چه کسی اینگونه غزل فارسی را روی پا نگه می‌دارد؟ 

هم نسلان من

کسی را سراغ دارید در عرصه‌ی شعر؟

یا شفیعی کدکنی 

اگر نباشد دیگر کدام یک از ما چو او نه، یک دهم او پژوهشگر و نویسنده و شاعر هستیم؟!

حقیقت این است من می‌ترسم...

از بی کسیِ زبانی که چه پیشینه‌ای دارد!

از شعرگونگیِ یشت‌ها که با آن همه صلابت ،بی نوا می‌شود ...

از رودکی و بلخی که بی فرزند در تاریخ ، عقیم می‌شوند

خالی ماندن لحظه‌های عاشقانه‌ی نسل‌های پس از خودم از شعری ناب، غزلی نو و جاندار را چه کنم؟

شب‌های هجران را گردِ کهنگی غزل‌ها می‌گیرد و هیچ غزلی ناب سروده نخواهد شد انگار...

بیایید دعا کنیم بی غزل نشویم...


93.11.30

  


  • فروغ

مادر آرمیده

و از هر لحظه‌ای هوشیارتر مرا می‌نگرد، دستانش را بر شانه‌هایم می‌گذارد و وقتی می‌فهمد چقدر دلتنگ آغوشش شده‌ام مرا به خویش می‌خواند.

انگار این سنگ سیاه، بهترین در دنیاست، بی کسیِ آغوشم را با گرمای آغوشی لبیک می‌گوید که تمام عمر مامن دلخستگی‌هایم بود.دیگران گرچه به سنگ ، سنگین می‌نگرند اما برای من گرم‌ترین جای دنیاست وقتی از پس سنگ آغوش مادرم تن به تن، سینه به سینه حس می‌شود ...

مادر مرا در آغوش می‌گیرد و گرمایی از بن خاک به جگرم می‌رسد.گرمایی که از نوع سوختن نیست، دلگرمم می‌کند!

دهانش را به خرمایی شیرین می‌کنم و او به رسم مادرانگی‌اش برخاک، چشم از من برنمی‌دارد و لبخندش همیشگی‌است...

سرطوق علم سیدالشهدا، در آسمان سمفونی غریبی را می‌نوازد و من با مادرم و خدا نشسته‌ایم، گپ می‌زنیم...

سرمایی نیست باور کن!گرچه نام اینروزها زمستان است

دراین گوشه از دنیا، امن‌ترین آغوش پذیرای پایدار من است

ابرها می‌خورند به سرطوق علم سیاه و من به یاد می‌آورم روزهایی را که دلم سیاه‌نشین هردویشان شد...

با می‌خورد به صورتم، گرچه خشک، گرچه سرد اما دستانش طعم همدلی می‌دهد. دست برگونه‌ام می‌کشم که متبرک آستان اوست.سراپای بودنم را بوی خوش حضورش گرفته ، علم در آسمان به غریبی‌ام می‌گرید و پری از بال کبوتر در آسمان می‌افتد تا اشک را از گونه‌ی مادر پاک کند...

انگار خسته شده از خوابیده انگارشدنش، نشسته‌ام سمت قلبش، قلبی که مهربان بود و مهربان به نبض شادی‌های ما می‌زد، شاید غروب که شد دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم...


26بهمن93- اصفهان، برآستان مادر


  • فروغ



اعتراف می‌کنم
رنگ پریدگی انار را از نگاهِ تو وام گرفته‌ام
پاییز، سردتر از آن است که رنگِ پریده‌ی ما را شعری کند
در نگاه ما اما
هر کدام از این انارها
شعری است
خشکیده
در قلبِ پاییزی که گذشت...

93.09.28

مرجان
  • فروغ

فرقی نمی‌کند

آسمان ببارد یانه

من 

به جای تمام فصل‌ها

پاییزم امسال...!


25مهر93


  • فروغ


"9 ماه گذشت و نمی‌گذرد"

اینروزها
حالِ ایران را دارم
رضاخانم مرده است
و من دارم در خودم تکه تکه می‌شوم
بی‌آنکه کسی بداند چه زخم‌هایی زیر پوستم رشد می‌کند
شاهِ خوبی بود
با تمامِ دیکتاتوری‌اش
آبادی زندگی من به دستِ او بود...
حالا ایران که من باشم
بی رضاخان کم کم در خودم می‌میرم
اما مردن تدریجیِ مرا
هیچ کتاب تاریخی نخواهند نوشت...

93.05.1
اصفهان

  • فروغ


عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟

گاه عشق گم است،اما هست،هست،چون نیست.

عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. 

عشق از آن رو هست،که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند.

منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. 

می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است.

 بودنش عشق است.

رفتن و نگاه کردنش عشق است.

دست و قلبش عشق است.

در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.

 بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.

 شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی.

 نتوانی که بدانی.

 عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!


"جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی"

  • فروغ

درود بر آنان که خواننده‌ی دست خط منند!


روزگاری حوالی 7-6 سال پیش ، دفترچه ی دست‌خط من و بسیاری دیگر از دوستانی که می‌نوشتند و خوب هم می‌نوشتند همین وبلاگ‌ها و به اصطلاح ما فارسی دوستان"تارنگار"ها بود.

کم کم آشوب شبکه‌های اجتماعی دل‌ها و زندگی‌هایمان را گرفت و ما هم شدیم از عوام.

دروغتان نگویم ، عادت عکس گذاشتن و لایک جمع کردن و هی نخوانده ادای خواننده‌ها را درآوردن ما را هم گرفت!

زمان گذشت و نشستم پشت سرم را نگریستم. 

دیدم چه عقب گردی داشته‌ام ...

 چه روزها که از دست رفته است در هجوم همین حرکت‌های توده‌ای .زیر چهره‌ی دلربای تکنولوژی ما چه قامتی از زندگیمان خم کردیم.

داستان بازگشت من به دنیای وب نویسی همین بود.

دلم برای آن‌روزها تنگ شده است برای همان دغدغه‌ها. برای نابیِ همان خواننده‌ها که اگرچه کم بودند ولی هرکدام بر من دری به دریایی می‌گشودند و مرا رشد دادند .من دست‌پروده‌ی زمانم و یکی دو تن از دوستانی که در راه قلم برایم پدری کردند.

امید آن‌که قلممان استوار شود 

بی آن‌که قامتی خم کنیم...

  • فروغ