شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند. (عین القضات)

شرح پریشانی

زادگاه من جایی کنار چشم‌های آبی شیخ لطف الله بود، میان خنده های دلبرانه‌ی زاینده رود!
در کوچه‌های غبارگرفته از تاریخِ پشت مسجد شاه. من با لرزشی بر منار جنبان خویش را شناختم .
میلاد من میان گیجی ستونهای 40نام بود و زیر فواره‌های حوض میانی نقش جهان!
بزرگسالی‌ام اما شمعی شدم آرام آرام می‌سوخت میان دهانه‌های سی و سه پل.
حالا اما
اینجایم برای آن‌که گاهی خودم را به اسارت قلم برای زمان به یادگار گذارم.

* احترام به حقوق نویسنده، از ابتدایی‌ترین انتظارات و نشانه‌ی درک مخاطب است.
کلیه‌ی حقوق محفوظ و نقل قول تنها با ذکر منبع و نویسنده پسندیده است.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

رد پاییز

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ق.ظ

                     

از گرمی هوا و تب آسمان که کم میشود،نبض پاییز در خاطرات من جان میگیرد.مرا میبرد به شب ها و روزهایی که کاش بیخیالم میشدند،بیخیالشان میشدم!

این حال و هوای آمدن پاییز، همین متفاوت شدن احوال آسمان وقت غروب مرا دوباره به دلتنگی کشانده،بغض هایم را آبیاری میکند و ذهنم را ده ها چرا و کاش، خروارها جمله ی خبری که با نقطه های مرموز ذبح میشوند،شخم می زند .

داشتم فکر میکردم به اینکه سومین پاییز داغدار در راه است و وقتی به خودم، به همین حوالی نگاه میکنم از خودم میپرسم آیا نبودنش عادتمان شده؟ 

از خودم میپرسم اصلا نبودنی چنین عظیم ، چنین تحملسوز سزاست که عادت قلب هامان شود؟ و حسی که بی هیچ تردید از وجودم برمی آید، مرا توجیه میکند که هیچ نبودنی عادت نمیشود ...

نگاه میکنم 

به همین خانه، درخت های تنومند و کهنسال حیاط، به دیوارهای بی زبان که فریاد را مشق میکنند و چقدر ناتوانند !

مینگرم به جای جای این خانه، به اتاقش که گه گداری از سر دلتنگی گردش را میگیرم و جان میدمم به جانش،به تختش که مامن رنج های استخوان در هم شکنش بود و به تمام لباسهاش که همچنان سرجایشان باقی مانده اند .سرم را فرو میبرم در کمد پرجان معطرش،سعی میکنم بین نفس هام ردی از بوش از بودنش را شکار کنم 

عادت نمی کنیم !

فقط ناچاریم که بپذیریم 

عادت نمی کنیم 

تنها یاد میگیریم در خودمان فرو رویم و عمیق شویم ،نگاه میکنیم به دنیا و یاد میگیریم تمام آنچه داریم را هم در اصل نداریم ، که چه ناتوانیم ، چه ناچیزیم .و اینها عادت نیست ، ناچاری است ، بی چارگیست ..

سومین پاییز در نبودنش از راه میرسد و من یادم رفته است که پاییز برای قدم زدن ها و سرودن های عاشقانه بود، برای عشقبازی با باران. 

نبود هرکسی عادت بشود ، نبود یک مادر ، غمی است تحملسوز که بی صدا تو را از دورن ذره ذره میتراشد ، کم میکند و تو عادت نمیکنی، یاد میگیری که با غمی نهفته لبخند بزنی و زندگی را بازی کنی.از درون خالی میشوی و تمام این تلاش را در باور کهنه ی ناموثق سردی خاک خلاصه میکنند ...


بوی پاییز ، خیس کرده آسمان رنج هام را 

و این نخستین سال است که دیگر دل به عشق خوش نکرده ام ، باورهایم را گذاشته ام گوشه ای تا غبار بگیرد ، با تمام ترس هام جنگیده ام و میان این همه خستگی دلتنگ آغوش مادری شده ام که بودنش جبران تمام نداشتن ها بود ....


95.06.09

  • فروغ

نظرات  (۱)

باد بی برگی (پاییز)را حس میکنم....
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی