- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
از گرمی هوا و تب آسمان که کم میشود،نبض پاییز در خاطرات من جان میگیرد.مرا میبرد به شب ها و روزهایی که کاش بیخیالم میشدند،بیخیالشان میشدم!
این حال و هوای آمدن پاییز، همین متفاوت شدن احوال آسمان وقت غروب مرا دوباره به دلتنگی کشانده،بغض هایم را آبیاری میکند و ذهنم را ده ها چرا و کاش، خروارها جمله ی خبری که با نقطه های مرموز ذبح میشوند،شخم می زند .
داشتم فکر میکردم به اینکه سومین پاییز داغدار در راه است و وقتی به خودم، به همین حوالی نگاه میکنم از خودم میپرسم آیا نبودنش عادتمان شده؟
از خودم میپرسم اصلا نبودنی چنین عظیم ، چنین تحملسوز سزاست که عادت قلب هامان شود؟ و حسی که بی هیچ تردید از وجودم برمی آید، مرا توجیه میکند که هیچ نبودنی عادت نمیشود ...
نگاه میکنم
به همین خانه، درخت های تنومند و کهنسال حیاط، به دیوارهای بی زبان که فریاد را مشق میکنند و چقدر ناتوانند !
مینگرم به جای جای این خانه، به اتاقش که گه گداری از سر دلتنگی گردش را میگیرم و جان میدمم به جانش،به تختش که مامن رنج های استخوان در هم شکنش بود و به تمام لباسهاش که همچنان سرجایشان باقی مانده اند .سرم را فرو میبرم در کمد پرجان معطرش،سعی میکنم بین نفس هام ردی از بوش از بودنش را شکار کنم
عادت نمی کنیم !
فقط ناچاریم که بپذیریم
عادت نمی کنیم
تنها یاد میگیریم در خودمان فرو رویم و عمیق شویم ،نگاه میکنیم به دنیا و یاد میگیریم تمام آنچه داریم را هم در اصل نداریم ، که چه ناتوانیم ، چه ناچیزیم .و اینها عادت نیست ، ناچاری است ، بی چارگیست ..
سومین پاییز در نبودنش از راه میرسد و من یادم رفته است که پاییز برای قدم زدن ها و سرودن های عاشقانه بود، برای عشقبازی با باران.
نبود هرکسی عادت بشود ، نبود یک مادر ، غمی است تحملسوز که بی صدا تو را از دورن ذره ذره میتراشد ، کم میکند و تو عادت نمیکنی، یاد میگیری که با غمی نهفته لبخند بزنی و زندگی را بازی کنی.از درون خالی میشوی و تمام این تلاش را در باور کهنه ی ناموثق سردی خاک خلاصه میکنند ...
بوی پاییز ، خیس کرده آسمان رنج هام را
و این نخستین سال است که دیگر دل به عشق خوش نکرده ام ، باورهایم را گذاشته ام گوشه ای تا غبار بگیرد ، با تمام ترس هام جنگیده ام و میان این همه خستگی دلتنگ آغوش مادری شده ام که بودنش جبران تمام نداشتن ها بود ....
95.06.09
زود بود
ولی
با این همه بهار که در چشم تو سبز است
بارش شعر در دل من دور نبود
بنیان می افکنی
و برزخیست است نگاه تو
که آتش بگیرم یا بگذرم ازجنگل چشم هات.
حضور تو،
بی بدیل هنرمندی است که می تراشدم،
صیقل میدهد و دیگری ام میکند در ترس رسیدن پاییزی دیگر
ناکامی،خورد استخوان هام رفته
و دریغ!
چه مبارز بی اراده ای ام در جبهه ی چریکی چشمهات!
بهاروش سبزست
باران میشود به بایری لبخندهام
آغوشت
ناچشیده حتی مست میکند
و چوب خط های شبهای خماری از حد گذشته
خودت اما خوب میدانی
عصر ناباوری هاست
باهزار حجت پر تپش سینه هم
باور نمیکنند
درهوای گرگ و میش همیشگی ام
مردادوار کودتا کرده ای ...