چهل سالگی
دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ
روزی
من چهل ساله می شوم
و
موهایم جوگندمی
حتما
بازهم
تنهایی قدم می زنم
و بازهم
هدایت می خوانم
تو هم
هرگز خاطرت نیست
لبخندم
میان کدام کتاب فراموشی ات خاک می خورد
و اصلا برایت مهم نیست
تنها مخاطب زندگیِ یک زن بودن چه حسی دارد
لابد
آن موقع دخترت عاشق شده
و سعی داری
انتخاب منطقی را یادش دهی
و برای دوست داشتنش
دلیل عقلانی بخواهی
و یکروز
که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی
باهم
سری به کتاب های دانشگاهی ات می زنید
ناخودآگاه خشکت می زند
و یک لبخند عمیق
از انبار کهنه دلت بیرون می آید
نفست حبس می شود
و من را به یاد می آوری
و مقایسه بین
یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات
با شریک زندگی کنونی ات
گند می زند به تمام دلایل منطقی ات
و بلاخره در چهل سالگی
متوجه می شوی
عاشقی منطق ندارد
و دوست داشتن
دلیل...
مهدی بهرامی (📌با اندکی تغییر در متن شعر.)
- ۹۴/۱۱/۱۹